'کنبد کبود

مرضيه موسوي
marmar57m@yahoo.com





- دفعه اولته؟
سر برمي‌گرداني و نگاهش مي‌کني. مشکل مي‌توان سن و سالش را حدس زد. نگاهش مو بر تنت راست مي‌کند. به گوشه سلول مي‌خزي و ساکت مي‌ماني.
پدرت؟ مادرت؟ حالت تهوع داري.
دخترک به طرفت مي‌آيد. با همان صداي خش دارش ادامه مي‌دهد:
- حالا ناز نکن سيندرلا...
دختران ديگر مي‌خندند.نگاهت مي‌کند. دهانش را کج مي‌کند، ابروهايش را بالا مي‌اندازد ، صدايش را نازک مي‌کند:
- آه! خداي من. اووه! چقدر خشن.... اون چيه پاي چشمات کاشته؟ بادمجونه؟
سلول از خنده منفجر مي‌شود.تو بغضت را فرو مي‌دهي و همچنان ساکتي. آن طرف تر دخترکي از يقه لباسش چيزي بيرون مي‌آورد، کف دستش مي‌ريزد و بو مي‌کند.
بايد ساکت باشم. بايد ساکت باشم. اين تنها چيزي است که به آن فکر مي‌کني.
- مي‌دونيد بچه ها! مثل اينکه خانم کوچولوي ما هنوز پزشک قانوني نرفته که اينقدر .....
طاقت نمي‌آوري. دست به گريبان مي‌شويد. نگهباني به طرف سلول مي‌آيد.

***

" ساعت چنده؟ آخ خدايا!"
- ميدان...؟
لعنتي. نمي‌بري که نبر. به درک.
- ميدان...؟
اگر دير به خانه برسم. واي امتحانم چقدر خراب شد. ساعتم را ديگه کدوم گوري گم کرده ام؟ پدر؟
لعنتي. يک لحظه فکر ميکني که ديگر نميتواني تحمل کني. کرخت.
- ميدان...؟
- خانم مسيرتون؟
ميخواهي که توجه نکني. فکر مي‌کني که الان هر چيزي از دهنت بيرون بيايد به اين خروس بي محل مي‌گويي. اما...
کرختي.
***


سوار شده‌اي؟ تو؟ اين سوال را بار‌ها از خودت مي‌پرسي. اما مثل اينکه سوار شده اي.تصوراتت فعال مي‌شود.
من.. سوار ماشين مرد غريبه اي... من؟ چرا؟
هيچ حس خاصي نداري.نه هيجان. نه حتي ترس. فقط کرختي. حتي کنجکاو نيستي به راننده نگاه کني.چرا اينقدر ساکت است؟ حتي صداي نوار اپديسي ماشين هم نمي‌تواند ترا از کرختي در بياورد. چرا او اينقدر ساکت است؟

چقدر همه چيز احمقانه به نظر ميرسد.

همه تصوراتت به هم ريخته است. تو مي‌بايست سوار مي‌شدي. او بايد مي‌پرسيد:" مسيرتون خانم" و تو؟ آهان! تو بايد جواب مي‌دادي هر کجا که مايليد. آره! آره. اگر مي‌پرسيد همين را مي‌گفتم.راستي ساعت چنده؟ پس چرا نمي‌پرسه؟ چرا حرفي نمي‌زنه؟ راستي کجا داريم ميريم؟مهم نيست. مهم اينه که من ديگه توي آن خيابان لعنتي نيستم. نه نه! آن هم مهم نيست... آهان! بعدش. اون بايد يک طوري سر حرف را باز کنه.مهم نيست در چه موردي حرف ميزنيم. مهم اينجاست که بايد آخرش نظرم را در مورد آبميوه يا بستني بپرسد و ..نه! نه! من ميل ندارم.

چقدر همه چيز احمقانه است. چرا حرف نمي‌زند؟ راستي ساعت چنده؟

- هميشه اينقدر ساکتي؟
ناگهان صدايت مي‌لرزد. دستپاچه مي‌گويي:
- نه
باز هم سکوت.
- والا چي بگم؟ اينم از شانس منه. خر ما از کره گي ، کره‌خر بود.
مي‌خندد. تو لبخند ميزني.
دستش که به طرفت مي‌آيد ، لبخند بر روي لبت خشک مي‌شود.جيغ کوتاهي مي‌کشي و عقب مي‌روي.باز ميخندد.
- نترس بابا جون. ميخواهم از توي " داش بورد" نوار بردارم.
نوار را عوض مي‌کند.
- معلومه تازه کاري!
تازه کار؟ تازه... کا...ر؟ خون به صورتت مي‌دود. احساس کرختي جايش را به ترس مي‌دهد.
- آخ! من عجله دارم. معذرت مي‌خواهم. من...مي‌شه من را همين جا...؟؟
ترسيده اي. حالت تهوع شديد داري. گريه مي‌کني. مثل اينکه بدجوري هم گريه مي کني.
مي‌فهمد که به کاهدان زده است.
- من که گفتم خر ما... خوب حالا گريه نکن. باشه خانم کوچولو؟ فقط يک چند دقيقه توي ماشين باش، من يک چيزي مي‌گيرم و برمي‌گردم.
جلوي خانه‌اي مي‌ايستد.
در نيمه باز است.


همه چيز خيلي سريع اتفاق مي‌افتد.
هنوز وارد خانه نشده است که کسي او را دستگير مي‌کند. باز هم همان حس کرختي. چقدر همه چيز احمقانه به نظر مي‌رسد. پياده‌ات مي‌کنند. صداي مبهم چند پسر و دختر از داخل خانه مي‌آيد. آنها را سوار ماشين مي‌کنند. نمي‌تواني آنچه را که مي‌بيني به درستي تجزيه و تحليل کني.
يک آن دست زمختي رابر دستت حس ميکني....
از آن حس کرخت خبري نيست. نمي‌فهمي. او را مي‌بيني که صورتش برافروخته است و از عصبانيت مي‌لرزد.
بعضي از دخترها که اکنون به داخل ماشيني منتقل شده‌اند، جسارتت را تحسين ميکنند. پسرکي داد ميزند:
-خوب سيلي حوالش کردي. بابا ايول...
تمام تنت مي‌لرزد.
دستهاي زمخت...
مي‌گويند که ترا با ماشين ديگري منتقل مي‌کنند.
دستهاي زمخت.
در بسته مي‌شود.
***
همه چيز ساده تر از آن چيزي که تصور مي‌کردي پيش مي‌رود. در دادگاه هم هيچ کس تمايلي به حرف زدن ندارد. نه قاضي، نه تو ، نه پدرت، نه حتي آن پسر سوسول بي پدر و مادر، مادرت او را اينگونه صدا مي‌کند، فقط مادرت گاهي آه مي‌کشد و اشک مي‌ريزد.
تبصره "پ " کار خودش را مي‌کند. هميشه در اين مواقع کسي ، آشنايي دور ، که خدا بيامرزدش ، پيدا مي‌شود به داد آدم برسد. پدرت تشکر مي‌کند. قول مي‌دهد که خدمتشان برسد.
همه چيز بي سر و صدا پيش مي‌رود. پدرت ساکت است، حتي وقتي که ترا مي‌زند و مادرت همچنان گريه مي‌کند و تو.. کرخت تر از قبل.
ماه اول به همين منوال پيش مي‌رود. گاهي کابوس مي‌بيني. دستهاي زمخت. وحشت زده بيدار مي‌شوي و ...
دست هايت را مي‌شويي.

مادرت اشک‌هايش ته کشيده و کم کم به فکر راه حلي عقلاني است. پدرت همچنان ساکت است.
- آقا بهتر نبود مي‌گذاشتي عقد همون پسرک سوسول بي پدر و مادرش مي‌کردند...
پدر همچنان ساکت است.
- نه آقا! از طرف شما هم آبي گرم نمي‌شه. بايد خودم يک فکري بکنم. آخه تا کي ميشه اونو تو خونه حبس کرد؟ نه مدرسه اي.نه... جواب فاميل را چي بدم..؟
پدر همچنان ساکت است. تو دستهايت را مي‌شويي. مادرت عزمش را جزم کرده است. خانم دکتر...
***


مي‌گويند دخترک يک روز صبح ، که احتمالاٌ ديگر کرخت نبود ، بلند مي‌شود. دست‌هايش را مي‌شويد. قيچي بر مي‌دارد و موهايش را کوتاه مي‌کند. بعد از ماهها حرف مي‌زند.
مادر مي‌خندد. پدر هنوز ساکت است.

***
- مسيرتون خانم؟
- هر کجا که مايليد.

. . .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30995< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي